عسل جونعسل جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
شروع زندگیمونشروع زندگیمون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
بابا عبدالرضابابا عبدالرضا، تا این لحظه: 46 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
مامان حدیثمامان حدیث، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

شیرینی زندگیمون عسل

احساس مادرانه

  تو را چه بنامم تو را چه بنامم دخترم! تو كه قرار است مخاطب نامه هاي من و شنونده اسرار من باشي تو كه قرار است ادامه دهنده نسل من و آيينه فرداي من باشي. من ـ مادر تو ـ براي تو چه بنويسم! براي تو كه هرگز نديدمت! و هرگز حضورت را شانه به شانه خود احساس نكرده ام. تو را چه بنامم! به نام چه كس اين نامه را بنويسم! نام تو چيست نازنينم؟ به كدام نام تو را صدا بزنم! ميانديشم به تو و نامهايي كه برازنده وجود توست. ذهنم را مرور ميكنم. بايد بهترين نامها را براي تو برگزينم. آيا تو را مهراوه بنامم! تو كه سرچشمة مهري و من ميتوانم در زير آبشار عطوفت و مهرباني تو لختي آرام بگيرم. آيا تو را مونس بنامم كه هستي به حضور تو، دامن انس را تجربه ميكند. تو...
31 فروردين 1392

سال 92

عزیز دلم سلام . این یک ماهی که نتونستم بیام برات بنویسم واقعا سرم شلوغ بود . زندگیم توی این یک ماه من به دختر بودن تو خیلی عادت کردم .  می دونی موضوع اصلی چیه؟؟؟؟؟؟ وقتی آدم می فهمه داره مادر میشه خیلی خوشحاله و فقط از خدا سلامتی بچشو می خواد و براش مهم نیست پسر باشه یا دختر ولی وقتی جنسیت بچه رو می فهمه انگار که اون بچه موجودیتش کامل میشه و تجسمش برای مادر زیباتره .عزیزم منم همین حسو دارم . حس قشنگیه .   عزیز اول از شروع سال نو بگم که به یمن پا قدم جنابعالی زیباترین سال بود برای من . زندگی مامان، اصلا فکر نمی کردم بتونی انقدر توی زندگی من تاثیر داشته باشی و دنیای منو قشنگ کنی . روز 29 اسفند که دیگه من تعطیل ب...
29 فروردين 1392

دختر گلم

سلام عزیزم از اینکه انقدر دیر اومدم واقعا شرمنده ام . این چند وقت خیلی درگیر کارام بودم برای همین وقت آپ کردن نداشتم. عزیز دلم این چند وقته انقدر مامان جون برات لباسای خوشگل خریده که هیچ حد و حساب نداره . انشالله حتما عکساشو برات می ذارم . از طرف دیگه بوی بهار میاد و همه در تکاپوی خانه تکانی عیدهستن ولی عزیزم من هنوز هیچ کاری نکردم تازه می خوام فردا شروع کنم به تمیز کردن و امیدوارم بابات بهم کمک کنه وگرنه من تنهایی از عهده کارها بر نمیام. عزیز دلم دیشب رفتم سونو هم اینکه نگران وضعیتت بودم و هم اینکه دوست داشتم ببینم برات چه نوع اسباب بازی بخرم فدات. دیشب که از سر کار برگشتم با بابات رفتیم مطب سونوگرافی قبلش بابایی برام یه شیرعسل خرید ت...
28 اسفند 1391