عسل جونعسل جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
شروع زندگیمونشروع زندگیمون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
بابا عبدالرضابابا عبدالرضا، تا این لحظه: 46 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
مامان حدیثمامان حدیث، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

شیرینی زندگیمون عسل

خاطره یک روز قشنگ 14-5-1392

1392/7/25 14:00
نویسنده : مامان
295 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم بعد از مدتها اومدم تا از روز تولدت برات بگم . همونطور که گفته بودم من چند روز بود که استراحت مطلق شده بودم و خونه مامان جون بودم . روز یکشنبه 13 مرداد حالم زیاد جالب نبود البته نمی دونستم دلیلش چیه و مسلما تا زمان به دنیا اومدنت خیلی وقت داشتیم . خلاصه اون روز خیلی بهونه گیر شده بودم و از بابات خواستم تا بیاد و بریم بیرون اما بابات به خاطر اینکه می خواست فردا صبحش بره سر کار و سحر هم می خواست بیدار بشه نیومد و زود خوابیده . من هم که مثل شبای گذشته توی خونه شب گردی می کردم ساعت سه نصف شب حس کردم کمی آبریزش دارم اما اهمیت ندادم و شروع کردم به آب خوردن ، آخه دکتر گفته بود باید مایعات زیاد بخورم خلاصه اون شب چندین بار این وضعیت تکرار شد ولی من اهمیت ندادم . فردا خاله هات رفته بودن دنبال کارهای خودشون و من و مامان جون تو خونه تنها بودیم ساعت نزدیک 10 بود که از خواب بیدار شدم و بازهم همون حس آبریزش رو داشتم خواستم صبحونه بخورم که دوستم خاله الهام زنگ زد و من رفتم تا باهاش حرف بزنم اما حالم زیاد خوب نبود و با احساس خیس شدن سریع باهاش خداحافظی کردم و دیدم که لباسم خیس شده ، چون خیلی برای تولدت زود بود خیلی نگران شدم تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که برم حمام و متنظر بابایی بمونم که کارش تموم بشه و بیاد ببرم بیمارستان وقتی از حموم بیرون اومدم خاله هات هم اومده بودن و داشتن مامان جونو آروم می کردم که من حس کردم دارم خودمو خیس می کنم . بله دیگه نمی شد کاری کرد کیسه آبم پاره شده و باید سریع می رفتم بیمارستان . به بابایی زنگ زدم گفتم من دارم می رم بیمارستان تو هم خودتو زود برسون باورم نمی شد که دارم به لحظه دیدار تو نزدیک می شم . از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه ناراحت آخه عزیز دلم توی 35هفته 5 روزگی بودیم و شما خیلی برای به دنیا اومدن عجله داشتی ولی دیگه چاره ای نبود و باید هرچه سریعتر شما به دنیا می امدید . وقتی بابایی اومد رضایتنامه رو امضا کرد و من حتی فرصت خداحافظی کردن با بابایی و خاله جونتو نداشتم ساعت 12 رسیدم بیمارستان 12.5 منو بردن برای عمل آماده کنن . ساعت 1.15 که دقیقا موقع اذان ظهر برام آمپول بیحسی زدن و ساعت 1.5 دکتر اومد بالای سرم و ساعت 1:40 صدای نازتو شنیدم و اولین چیزی که از پرستار پرسیدم این بود که حالش خوبه در حالی که از شدت بغض نمی تونستم حرف بزنم و اونم با یه لبخند دوست داشتنی به من آره عزیزم حالش خوبه و اولین جیشش رو هم کرد و باز هم خندید . دیگه دکتر مشغول بخیه زدن شد اما من غیر از صدای گریه عسلم هیچ چیز دیگه نمی شنیدم و بعد از دکتر پرسیدم که لازمه دخترم توی دستگاه باشه و دکتر گفت نه خدارو شکر همه چیز خوبه و شما سالمید . بعد از اینکه بخیه زدن تموم شد دستگاه ها رو از من جدا کردن منو روی برانکارد گذاشتن و بردن یه بخش دیگه برای ریکاوری وقتی کنارمو نگاه کردم تو داشتی با اون صورت کوچولوت منو نگاه می کردی و گریه می کردی صحنه ای تا آخر عمرم فراموشم نمیشه عزیزم خیلی کوچولو بودی به پرستار که داشت برات لباس می پوشید گفتم خیلی کوچولویه گفت نه 2700 گرم بود ولی عزیزم انقدر ریز نقشی که هر کسی تو رو می بینه میگه چقدر کوچولویه.

خلاصه بعد از اینکه تونستم پامو تکون بدم منو به بخش منتقل کردن اونجا مامان جون و خاله جونتو عزیزت منتظر ما بودن و بعد از دیدن تو عزیزم همش می گفتن تو چقدر زیبایی . ولی بابایی تا ساعت 11 شب نتونست تو رو ببینه و حسابی دلش آب شده برای دیدن تو و بعد از اینکه تو رو دید به من گفت که واقعا زیبایی عزیز دلم .

در کل بعد از عمل خیلی اذیت نشدم و خیلی راحت تونستم راه برم و سزارین اونقدرا هم که می گفتن سخت نبود . روز بعد از عمل هم مرخص شدیم و ساعت 2 بعدازظهر اومدیم خونه خودمون و زندگی سه نفرمون رو شروع کردیم . خدا رو شکر شما زردی نگرفتید و من از این بابت خدا رو همیشه شکر می کنم .

عزیزم این عکس مربوط به اولین شبیه که اومدی خونه

فدای اون چشمای نازت بشم عزیزم توی این عکس سه روزت بود مامان جان .

عزیزم اولین عروسیتو توی 23 روزگیت رفتی 

فدات بشم که هیچ کدوم از لباسات اندازت نبود و من و بابایی مجبور شدیم بریم این لباسو برات بخریم که باز هم برات بزرگ بود .

و بلافاصله شب بعد دومین عروسی رو رفتی و این دفعه لباسی رو که زنعمو الهه برات سوغاتی از کربلا آورده بود پوشیدیم تنت .

و اما اینم اولین ماهگرد شما با حضو من و بابایی و پسرخاله امین و خاله الهام و ماهان کوچولو ،

 عزیزم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان لي لي
30 مهر 92 1:43
سلام ماماني
عسل جونم و ماچ مالي كن😘😘😘


سلام خاله جون تو هم آوای نازمو ببوس عاشقشم بخدا بوس بوس