4 ماهگی
دوباره می نویسم
عسل گلم روز پنج شنبه 92/9/14 شما 4 ماهت تموم شد و وارد 5 ماهگی شدی خانمی. اما من بخاطر چند دلیل واکسنتو با مشورت دکترت روز 4شنبه یعنی یک روز قبل زدم . اون روز پدرجون من و شما رو برد مرکز بهداشت تا برای شما واکسن بزنم . اول قدر و وزنتو اندازه گرفتن و گفتن خدا رو شکر همه چیزت خوبه. وزنت 5800 گرم و قدتم 62 سانت . ماشالله به دختر بلند قد و ظریف مامانی . بعدش برات واکسن زدن و قطره توی دهنت ریختن و شما بعد از واکسن زدن بیشتر بخاطر لباس پوشیدن گریه کردی و همه کارمندا با تعجب نگاهت می کردن و می گفتن این همه صدا مال این دختر کوچولویه و شما من و کارمندای بهداشت .
خلاصه وقتی اومدم خونه به شما قطره استامینوفن دادم و شما رو به توصیه خاله سیمین حمام بردم و دیدم که خدا رو شکر اصلا تب نکردی فقط یکمی بی حال شدی و کمی هم بدنت گرم بود ولی تب نداشتی و نصف شب هم برای اولین بار برای مامان قهقهه زدی به طوری که مامان جون و پدرجون رو هم از خواب بیدار کردی و اونها هم با ما می خندیدن .
روز پنج شنبه هم یه کیک کوچولو برات درست کردم و بدون بابایی برات ماهگرد گرفتیم ولی عزیزم شب اصلا نخوابیدی چون بارون و رعد و برق بود شما با صدای رعد و برق با جیغ از خواب می پریدی و تا خود صبح نه خودت خوابیدی و نه مامان.
بدیش این بود که مامانی باید صبح ساعت 5.5 همراه همکاراش می رفت مرکز استان برای شرکت در کلاسهای ضمن خدمت . با هزار زحمت شما رو خوابوندم و سپردمت به مامان جون و رفتم تا ساعت 7 غروب که برگشتم خدا می دونه از دوریت چی کشیدم عزیزم . مامان جون و خاله هات خیلی ازت راضی بودن و می گفتن دختر خوبی بودی فقط اصلا بهشون اجازه نمی دادی تو رو زمین بذارن و دیگه اینکه خیلی کم شیر خورده بودی الهی مامان بمیره عزیزم که گرسنه موندی.
روز شنبه عصر هم برگشتیم خونه خودمون و اومدم وبلاگتو آپ کنم که دیدم برای آوای کوچولو چه اتفاقی افتاده و واقعا دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ولی الان خدا رو شکر آواکوچولو سالم برگشته پیش مامان و باباش .
دیروز هم مثل یکشنبه های قبل بابایی از صبح تا غروب سر کار بود و من و شما تنها بودیم ولی خاله الهام و ماهان کوچولو اومدن پیشمون و من و شما رو از تنهایی درآوردن وقتی رفتن خاله زهرا هم برای دیدن شما اومد خونمون و کلی خوشحالمون کرد وقتی خاله زهرا می خواست بره عمو مهردادت هم اومد خونمون که شام بمونه پیش ما (آخه عزیز و آقاجونت رفتن کربلا و عموت توی خونه تنهاس) خلاصه دیروز کلی برامون مهمون اومد و ما اصلا تنها نموندیم
امروز که از خواب بیدار شدم خیلی حالم بد بود و گلوم هم کلی درد می کرد شما هم مدام بی قراری می کردی بابایی هم که از سر کار برگشت رفته بود دکتر خلاصه الان من و بابایی مریضیم و شما هم کمی بی حالی ولی فکر کنم خدا رو شکر مریض نشدی فقط چون شیر خودمو می خوری و منم دارم دارو می خورم شما بی حال شدی عزیزم.
حالا بریم چندتا عکس توی ادامه مطلب ببینیم .
عسل قبل از واکسن زدن.
عسل بعد از واکسن زدن.
دخترم دیگه بعد از غلت زدن میتونه دستاشو از زیر شکمش بیرون بیاره .
خوابیدن (به مسافت طی شده در خواب دقت کنید)
اینم عکسای امروز که بچم بی حاله.