عسل جونعسل جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
شروع زندگیمونشروع زندگیمون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
بابا عبدالرضابابا عبدالرضا، تا این لحظه: 46 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
مامان حدیثمامان حدیث، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

شیرینی زندگیمون عسل

اوضاع اضطراری

1392/5/8 13:03
نویسنده : مامان
194 بازدید
اشتراک گذاری

مامان فدات شه که حسابی از روز جمعه منو ترسوندی و من هنوز خیالم از بابت شما راحت نشده . روز جمعه با بابایی رفتیم خونه مامان جون استقبال خاله جونت حالم هم کاملا خوب بود خلاصه خاله جونت اومدن ومراسم استقبال و گوسفندکوشون انجام شد و اومدیم نشستیم صحبت کردن که من حس کردم حالم زیاد جالب نیست . خلاصه اون روز با دل درد و کمر درد به من گذشت فردا می خواستم برای چکاپ هفتگی برم مرکز بهداشت بابایی منو رسوند و خودش منتظرم موند وقتی به مامای اونجا گفتم که دیروز درد داشتم خیلی منو ترسوند و ازم خواست تا فورا به متخصص مراجعه کنم . خلاصه برام چند روز مرخصی نوشتن و وبهم گفتن حسابی استراحت کنم . البته مامانی من خودم هم کمی مقصر بودم چون زیاد این مسئله رو جدی نگرفتم وقتی اومدم خونه مامان جون حالم باز هم خوب نبود و خوابیدم . بعدازظهر هم به دکترم زنگ زدم که گفت اگه دردت خوب نشد حتما بیا تا معاینت کنم . منم که با استراحت کردن حالم بهتر شده بود دیگه نرفتم و با بابایی رفتیم بیرون تا کمی خرید کنیم و باز هم شب رفتم خونه مامان جون چون شب قدر بود و بابایی می خواست بره مسجد و من تنها تو خونه می موندم . خلاصه اون شب هم تا صبح من نخوابیدم چون حالم خوب نبود دیگه دمدمای صبح خوابم برد که با یه حس بد از خواب بیدار شدم . حس کردم که دارم خودمو خیس می کنم سریع رفتم حمام و از نگرانی نمی تونستم کاری بکنم فکر کردم که باید کیسه ابم باشه بابایی هم رفته بود سرکار برای همین با خاله جونت رفتم بیمارستان اونجا ضربان قلب شما رو گوش دادن و برام سونوی اورژانسی نوشتن وقتی رفتم سونو دادم بهم گفتن که کیسه ابم پاره نشده ولی مایع دور جنین خیلی کم شده خلاصه وقتی اومدم خونه خیلی دلم شور می زد رفتم حمام یه دوش بگیرم که یهویی دیدم ازم خون اومده دیگه حال خودمو نمی دونستم همینطوری خونریزی داشتم . مجبور شدم تا ساعت 5 که دکترم میاد منتظر بمونم و بعد رفتم دکتر که کلی توصیه های ایمنی بهم کرد برام دوهفته استراحت مطلق نوشت و بهم گفت دوباره یه سونوی دیگه بدم تا ببینه شرایط مایع دور جنین چطوریه . خلاصه عزیزم مجبور شدیم برگردیم خونه مامان جون و زحمت اون بنده خدا رو زیاد کنیم . الان هم اومدم خونمون تا یک سری وسیله بردارم برای این دوهفته . عزیز دلم من زیاد برای تو سختی کشیدم خواهش می کنم این سه هفته رو هم تحمل کن تا بیای تو بغل مامانی .

از دوستای عزیزی هم که این مطلبو می خونن خواهش می کنم که توی این شبای عزیز همه مادرای نگران رو دعا کنن برای من و دخترم هم دعا کنن .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان محمدحسین
8 مرداد 92 13:33
با لام.
اضطراب این متن به بنده نیز منتقل شد. امیدوارم خدا بهتون کمک کنه تا نی نی تپل و مپل و خوشگل رو زودی به دنیا بیاری عزیزم.
مراقب خودت باش

ممنون عزیزم انشالله که هیچ مادری این لحظات رو نبینه

بابای ملیسا
8 مرداد 92 16:04
با سلام . ضمن قبولی طاعات و عباداتتون در این شبهای پر خیر و برکت و همچنین تبریک به دلیل وبلاگ زیباتون ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای جدیدش به روز شد . خیلی خوشحال میشیم اگر با تشریف فرماییتون به کلبه کوچک و مجازی ملیسا با نوشتن یک یادگاری دنیای زیبای ملیسا رو قشنگتر از قبل کنید. منتر حضور سبز شما هستیم