عسل جونعسل جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
شروع زندگیمونشروع زندگیمون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
بابا عبدالرضابابا عبدالرضا، تا این لحظه: 46 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
مامان حدیثمامان حدیث، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

شیرینی زندگیمون عسل

از همه جا

1392/4/27 11:44
نویسنده : مامان
223 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک مامان سلام .

عزیز دلم این روزا ، روزای نسبتا آرومیه خداروشکر . البته چند تا اتفاق افتاده مثلا اینکه مامان از 5 شنبه هفته گذشته به خاطر دیابت بارداری و بخاطر سلامتی جنابعالی مجبور شده انسولین تزریق کنه . قربونت برم چه بلاهایی که سر مامان نیوردی . مامانت که تا دیروز (منظورم قبل از بارداریه) برای آمپول زدن کلی به تزریقاتی التماس می کرد که توروخدا یواش بزن ، حالا دیگه روزی دوبار برای خودش انسولین می زنه . عزیزم ببین خاطرت چقدر عزیزه که من یک عدد مامان ترسو روزی دوبار برای خودم انسولین می زنم . روزای اول برام مثل کابوس بود قبل از تزریق کلی گریه می کردم . باباییت هم منو مسخره می کرد می گفت مگه درد داره و یا ترس داره . البته این کارو می کرد تا من روحیه بگیرم ولی خیلی وحشتناک بود اما حالا به قول بابایی دیگه شجاع شدم و بدون هیچ سر و صدایی میام و برای خودم تزریق می کنم . عجب دنیایی شده هنوز نیومدی تموم زمام زندگی ما رو دستت گرفتی.

یه چند وقتی بود که پدربزرگ بابایی مریض بود و توی بیمارستان بستری بود قرار بود جمعه هفته پیش بابایی شب بمونه پیش پدربزرگش اما متاسفانه وقتی میرسه بیمارستان پدربزرگش تموم می کنه . و ما این هفته همش درگیر مراسم اون خدا بیامرز بودیم . حیف شد نموند تا تو رو ببینه و یا تو اون رو ببینی . خدا رحمتش کنه .

و اما خبر مهم بعدی که برات دارم  خاله زهرا با خونوادش انشالله 4شنبه هفته بعد برمی گردن ایران . وای عزیزم الان نزدیک دوماهه که داریم برای برگشتشون لحظه شماری می کنیم و هر روز که از خواب بیدار می شم با خودم می شمرم که چند روز به اومدنشون مونده . روزی که می خواستن برن چقدر گریه کردیم و فکر می کردیم که سه سال چقدر طولانیه اما خدا رو شکر دیگه داره تموم می شه و کمتر از یک هفته به برگشتشون مونده . خیلی دوست داشتم می تونستم برم فرودگاه به استقبالشون ولی با شرایطی که من دارم و با این گرما امکان پذیر نیست .

راستی دیشب داشتم برای بابایی از زایمان می گفتم و اینکه چقدر نگران زایمانم هستم . خیلی دوست دارم همه چیز به صورت طبیعی خودش طی بشه ولی واقعا از درد زایمان می ترسم هر چند که سزارین هم سختی و درد خودشو داره . هر دفعه میرم پیش دکترم تاکید می کنم که با مشکلاتی که من دارم برای زایمان طبیعی مشکلی پیش نمیاد و اون هم به من اطمینان میده که اگه شرایط مهیا باشه زایمان طبیعی تو اولویت قرار داره . تا ببینم خدا چی می خواد .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)