عسل جونعسل جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
شروع زندگیمونشروع زندگیمون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
بابا عبدالرضابابا عبدالرضا، تا این لحظه: 46 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
مامان حدیثمامان حدیث، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

شیرینی زندگیمون عسل

علاقه مندی های عسل

الان که دارم این پستو برات می ذارم گلم توی خواب نازی هستی عزیزم و منم چون عادت ندارم انقدر زود بخوابی طبق روال شب های گذشته بیدارم . بنابراین تصمیم گرفتم بیام و وبلاگتو آپ کنم . عزیز دلم این روزا خیلی به اطرافت توجهه می کنی وقتی میذارمت روی تختت و موزیکال رو برات روشن می کنم آروم می شی و با حظ و خوشحالی نگاهش می کنی . دیگه وقتی تمیزی و گرسنت نیست روی زمین خودت بی سر و صدا بازی می کنی و وقتی خسته می شی یکمی لوسی گریه می کنی تا بغلت کنیم فدات شم . دو روزه که دستاتو پیدا کردی خیلی خنده دار دستاتو به هم گره می کنی و جالبه نمی تونه اونها رو از هم باز کنی عزیز دلم و من با دیدن هر کدوم از این صحنه ها غرق لذت میشم. توی خونه سه چیز هست که خیلی بهش ت...
9 آبان 1392

این چند روز

این روزا حسابی سرمون شلوغ بود روز چهارشنبه عروسی خواهر زنعموت دعوت بودیم و شما مثل همیشه خیلی خانم بودی فقط موقعی که چراغ ها رو خاموش می کردن و رقص نور بود یکمی اذیت می شدم خانم گلم . اون روز اول بردمت حموم و لباس خوشگل پوشیدی و راه افتادیم به سمت عروسی خانم گلم.     عزیز دلم روز پنجشنبه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نخی که توی گوش چپت بود از گوشت دراومده بود برای همین مجبور شدم گوشواره هاتو بپوشم گوشت خوشگلم . این گوشواره ها رو پدرجون قبل از اینکه شما به دنیا بیای برات خریده بود .  بعد از ظهر هم با هم رفتیم خونه دخترعمه مامانی که یه مهمونی زنونه بود خانمم شما هم اونجا کلی غریبی کردی و کلی گریه کردی عزیزم...
5 آبان 1392

هدایا

 این پست مربوط به هدیه هایی هست که دوستان زحمت کشیدن برای شما آوردن البته به غیر از هدیه های نقدی . این لباسای خوشگلو خاله جونت از چین برات سوغاتی آورده به اضافه پاپوش و گیر سرهای خوشگل و چوب غذاخوری چینی . این سلیقه پسرخاله سبحانه این هم سلیقه عمو علی بابای سبحان  این هم سلیقه خود خاله جونت . دست همشون درد نکنه. این کیف هم اولین بار که رفتی خونه خاله جونت بهت هدیه داد . النگوهاتو یکیشو خاله سیمین خریده و لنگ دوم رو خاله زهرا . این کیف و قلک هم وقتی رفتی خونه خالیه سیمین بهت هدیه داد . پلاک وان یکاد رو هم مامان جون برات خرید و من برای اینکه دستم بهش نخوره چسب بهش زدم.   این پ...
5 آبان 1392

خاطره یک روز قشنگ 14-5-1392

عزیز دلم بعد از مدتها اومدم تا از روز تولدت برات بگم . همونطور که گفته بودم من چند روز بود که استراحت مطلق شده بودم و خونه مامان جون بودم . روز یکشنبه 13 مرداد حالم زیاد جالب نبود البته نمی دونستم دلیلش چیه و مسلما تا زمان به دنیا اومدنت خیلی وقت داشتیم . خلاصه اون روز خیلی بهونه گیر شده بودم و از بابات خواستم تا بیاد و بریم بیرون اما بابات به خاطر اینکه می خواست فردا صبحش بره سر کار و سحر هم می خواست بیدار بشه نیومد و زود خوابیده . من هم که مثل شبای گذشته توی خونه شب گردی می کردم ساعت سه نصف شب حس کردم کمی آبریزش دارم اما اهمیت ندادم و شروع کردم به آب خوردن ، آخه دکتر گفته بود باید مایعات زیاد بخورم خلاصه اون شب چندین بار این وضعیت تکرار شد...
25 مهر 1392

دوماهگی

امروز می خوام در مورد واکسن دو ماهگیت بگم خانم گل . ماشالله این چند وقت انقدر شیرین شدی که من اصلا وقت نمی کنم به هیچ کاری برسم حتی یه غذای گرم هم نمی تونم بخورم عزیزم . برای همین انقدر دیر وبلاگتو دارم به روز می کنم . الان که دارم می نویسم شما بعد از بازی کردن با خودت خوابت برد البته هرازگاهی سر و صدات بلند میشه و نمی ذاری که من کاری بکنم عزیزم برای واکسن دو ماهگیت روز دوشنبه 15 مهر رفتیم درمانگاه اول قد و وزن و دور سرتو اندازه گرفتن . قدت 55 سانت وزنت 4200 گرم و دور سرت 37 سانت . عزیزم کلی مامانی رو دعوا کردن و گفتن که خیلی وزنت کمه . عزیزم مامانی هم از اون روز تا حالا خیلی غصه می خوره که چرا شما انقدر کوچولویی بعد از اون بابایی شم...
25 مهر 1392

تولدت مبارک

عسل خانم دنیا اومد  دختر گلمون یک ماه زودتر از موعد به دنیا اومد  روز دوشنبه 1392/5/14 ساعت 13:40 با وزن 2700 و قد 44 سانتیمتر .
3 شهريور 1392

اوضاع اضطراری

مامان فدات شه که حسابی از روز جمعه منو ترسوندی و من هنوز خیالم از بابت شما راحت نشده . روز جمعه با بابایی رفتیم خونه مامان جون استقبال خاله جونت حالم هم کاملا خوب بود خلاصه خاله جونت اومدن ومراسم استقبال و گوسفندکوشون انجام شد و اومدیم نشستیم صحبت کردن که من حس کردم حالم زیاد جالب نیست . خلاصه اون روز با دل درد و کمر درد به من گذشت فردا می خواستم برای چکاپ هفتگی برم مرکز بهداشت بابایی منو رسوند و خودش منتظرم موند وقتی به مامای اونجا گفتم که دیروز درد داشتم خیلی منو ترسوند و ازم خواست تا فورا به متخصص مراجعه کنم . خلاصه برام چند روز مرخصی نوشتن و وبهم گفتن حسابی استراحت کنم . البته مامانی من خودم هم کمی مقصر بودم چون زیاد این مسئله رو جدی نگ...
8 مرداد 1392

بدون عنوان

خانوم گل سلام الان که دارم این مطلبو برات می نویسم شما فکر کنم تو خواب ناز تشریف داری چون اصلا تکون نمی خوری . فدات شم دوروز پیش بالاخره تونستم سکسکه هاتو بفهمم . قربون اون سکسکه کردنت بشم که وقتی به مامان جون گفتم کلی ذوق کرد و قربون صدقت رفت . روز سه شنبه اول مرداد نوبت سونوگرافی داشتم و از قبل مشخص کرده بودم که اجازه بده بابایی هم بیاد داخل تا هم ضربان شما رو بشنوه و هم شما رو ببینه ولی متاسفانه انقدر سونو شلوغ بود و دونفر دونفر می فرستادن داخل ، اجازه ندادن بابایی بیاد داخل و اون موقع قیافه من  و بابایی   خلاصه رفتم داخل و روی تخت خوابیدم و با اولین کلمه دکتر انگار که یک سطل آب سرد روی سرم خالی کردن  وضعیت جنین ب...
3 مرداد 1392

از همه جا

عروسک مامان سلام . عزیز دلم این روزا ، روزای نسبتا آرومیه خداروشکر . البته چند تا اتفاق افتاده مثلا اینکه مامان از 5 شنبه هفته گذشته به خاطر دیابت بارداری و بخاطر سلامتی جنابعالی مجبور شده انسولین تزریق کنه . قربونت برم چه بلاهایی که سر مامان نیوردی . مامانت که تا دیروز (منظورم قبل از بارداریه) برای آمپول زدن کلی به تزریقاتی التماس می کرد که توروخدا یواش بزن ، حالا دیگه روزی دوبار برای خودش انسولین می زنه . عزیزم ببین خاطرت چقدر عزیزه که من یک عدد مامان ترسو روزی دوبار برای خودم انسولین می زنم . روزای اول برام مثل کابوس بود قبل از تزریق کلی گریه می کردم . باباییت هم منو مسخره می کرد می گفت مگه درد داره و یا ترس داره . البته این کارو...
27 تير 1392