عسل جونعسل جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
شروع زندگیمونشروع زندگیمون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
بابا عبدالرضابابا عبدالرضا، تا این لحظه: 46 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
مامان حدیثمامان حدیث، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

شیرینی زندگیمون عسل

5 ماهگی

5 ماه پیش شما فقط وقتی 18 دقیقه بود که به دنیا اومده بودی من برای دیدن روی ماهت ثانیه شماری می کردم . فقط صدای گریه تو رو می شنیدم در حالیکه کادر اتاق عمل مشغول صحبت کردن بودن .  خدا یا شکرت حالا دختر 5 ماه و 18 دقیقه ای من روبروم خوابیده و داره برام می خنده . خدایا بابت لحظه لحظه بودن با عسل ازت ممنونم و خدایا شکرت .  دختر گلم 5 ماهگیت مبارک.... ...
15 دی 1392

بدون عنوان

شب یلدا به روایت تصویر : عکسای پایین هم مربوط به دو شب پیش که شما خیلی منو اذیت کردی و اصلا نمی خوابیدی و مدام دست و پاتو تکون می دادی منم تصمیم گرفتم شما رو قنداق کنم .  و کلا تا نیم ساعت با تعجب منو نگاه می کردی و کاملا ساکت شدی خانم خانما.    ...
1 دی 1392

تولد پسرخاله مهدی

لباسای تنتو مامان جون وقتی من و بابایی عقد بودیم از کربلا آورده . فدای پستونک خوردنت. روز چهارشنبه رفتیم خونه خاله زهرا و اینم محمدسبحان پسرخالته که خیلی دوست داره شما رو بغل کنه. ظاهرا شما هم محمدسبحانو دوست داری چون توی بغلش اصلا گریه نمی کنی. فدای جفتتون بشم . روز جمعه هم رفتیم خونه خاله سیمین چون تولد پسرخاله مهدی بود و شما هم که خیلی خانوم بودی. امرزو شما خودت شیشه شیرتو دستت گرفتی و شیر می خوردی . توی روروئک هم نشستی که نمی تونستی خودتو نگهداری بنابراین برای شما زوده . جدیدا وقتی عصبانی می شی جیغ می کشی و دو هفتس که وقتی از خواب بیدار می شی جیغای قشنگی می کشی .  ...
23 آذر 1392

4 ماهگی

دوباره می نویسم  عسل گلم روز پنج شنبه 92/9/14 شما 4 ماهت تموم شد و وارد 5 ماهگی شدی خانمی. اما من بخاطر چند دلیل واکسنتو با مشورت دکترت روز 4شنبه یعنی یک روز قبل زدم . اون روز پدرجون من و شما رو برد مرکز بهداشت تا برای شما واکسن بزنم . اول قدر و وزنتو اندازه گرفتن و گفتن خدا رو شکر همه چیزت خوبه. وزنت 5800 گرم و قدتم 62 سانت . ماشالله به دختر بلند قد و ظریف مامانی . بعدش برات واکسن زدن و قطره توی دهنت ریختن و شما بعد از واکسن زدن بیشتر بخاطر لباس پوشیدن گریه کردی و همه کارمندا با تعجب نگاهت می کردن و می گفتن این همه صدا مال این دختر کوچولویه و شما  من  و کارمندای بهداشت  . خلاصه وقتی اومدم خونه به شما قطر...
18 آذر 1392